loading...
فاز2فان | FAZ2FUNN
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 86 پنجشنبه 03 بهمن 1392 نظرات (0)

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن راتحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”.

پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”

“اوه بله، دوست دارم.”

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”

admin بازدید : 109 سه شنبه 12 آذر 1392 نظرات (0)
کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند.

آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند.  مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر...

آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید.

روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه ی جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاه بدجنس جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند. 

بچه ها بعد از امام حسین خیلی ناراحتی و سختی تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند.

admin بازدید : 210 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه

 

داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : «امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.» دخترک دست از گریه دست می‌کشد و بهت زده می‌پرسد : «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید : «نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» .
کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتن ِ نامه می‌شود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه‌ نویسی از زبان ِ عروسک را به مدت سه هفته ادامه می‌دهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ی عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند.» *
این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکه مردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را – به گفته‌ی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود.- امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟این دوّمین سوال کلیدی بود. و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بی هیچ تردیدی گفت:- چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم.

admin بازدید : 78 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه

 

مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی در بیانی، معنای غیبت حضرت ولی عصر(عج) را اینگونه تشریح می‌کنند:
سوال شد امام زمان (عج) غایب است یعنی چه؟ گفتم غایب؟ کدام غایب؟ بچه دستش را از دست پدر رها کرده و گم شده می گوید: پدرم گم شده است. ما مثل بچه‌ای هستیم که پدرش دست او را گرفته است تا به جایی ببرد و در طول مسیر از بازاری عبور می‌کنند.
بچه جلب ویترین مغازه‌ها می‌شود و دست پدر را رها می‌کند و در بازار گم می‌شود و وقتی متوجه می‌شود که دیگر پدر را نمی‌بیند، گمان می‌کند پدرش گم شده است. در حالی که در واقع خودش گم شده است. انبیاء و اولیاء پدران خلق اند و دست خلائق را می‌گیرند تا آنها را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند.
غالب خلائق جلب متاع‌های دنیا شده‌اند و دست پدر را رها کرده و در بازار دنیا گم شده‌اند.
امام زمان (عج) گم و غایب نشده است ما گم شدیم و محجوب گشته‌ایم.
امام غایب نیست، تو نمی بینی آقا را.او حاضر است.چشمت رو که اسیر دنیا شده اگر از دنیا دست بردارد، آقا را می بیند.خلاصه نگو آقا غایب است. تو نمی بینی.

"برگرفته از کتاب « امام زمان (عج) در کلام اولیای ربانی/مهدی لک علی آبادی/ ص30"‎

admin بازدید : 75 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه

 

روز عاشورا هر جنگجويي كه وارد ميدان جنگ مي شد، يك رجزي مي خواند و اكثرا نسبت خودشان را با پدر يا پدر برزگشان كه امام بودند رجز خواني ميكردند به طور مثال حضرت قاسم وارد ميدان كارزار شد رجز گفت: انا قاسم ابن حسن ابن علي ابن ابي طالب و ..........، حالا نوبت رسيد به وهب يار باوفاي امام حسين كه مسلمان نبود! وارد ميدان جنگ شد ي لحظه موند كه من نسبتي با امام حسين و اميرالمومنين و رسول الله ندارم چي بگم، جانم به وهب چه رجزي خواند:
اميـــــــــري حسيــــن و نعـــم الاميـــــــر

admin بازدید : 89 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه

روز عاشورا هر جنگجويي كه وارد ميدان جنگ مي شد، يك رجزي مي خواند و اكثرا نسبت خودشان را با پدر يا پدر برزگشان كه امام بودند رجز خواني ميكردند به طور مثال حضرت قاسم وارد ميدان كارزار شد رجز گفت: انا قاسم ابن حسن ابن علي ابن ابي طالب و ..........، حالا نوبت رسيد به وهب يار باوفاي امام حسين كه مسلمان نبود! وارد ميدان جنگ شد ي لحظه موند كه من نسبتي با امام حسين و اميرالمومنين و رسول الله ندارم چي بگم، جانم به وهب چه رجزي خواند:
اميـــــــــري حسيــــن و نعـــم الاميـــــــر

admin بازدید : 85 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه

 

اولين عقربه كفت:اكر بدانيم كه خيلي وقت نداريم بيش از اين كوشش خواهيم كرد.
دومين عقربه كفت:‏ بزركترين افسوس آدمي زماني است كه حس مي كند مي خواهد اما نمي تواند و بياد مي آورد آن روز را كه مي توانست اما نمي خواست.
سومين عقربه كفت:‏ من به كذشته خود هركز فكر نمي كنم مكر اينكه بخواهم از آن درس بكيرم اكر انسان به غصه امروزش ‏،‏ رنج ديروز وغم فردا را نمي افزود ‏.‏ مقدار آن هر جه بود به آساني مي كذشت.

admin بازدید : 109 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه

 

زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نيزه حسين ، اهانت مى كند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گويد.
زینب زن را مى شناسى ، ام هجام از بازماندگان خبيث خوارج است .
دلت مى شكند، دلت به سختى از اين اهانت مى شكند، آنچنانكه سر به آسمان بلند مى كنى و از اعماق جگر فرياد مى كشى : ((خدايا! خانه را بر سر اين زن خراب كن !))
هنوز كلام تو به پايان نرسيده ، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، اركان ساختمان فرو مى ريزد و زن را به درون خويش مى بلعد.زن ، حتى فرصت فريادى پيدا نمى كند.
خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سايه مى افكند و بيش از آن ، حيرت بر جان همگان مسلط مى شود.
پس آن زن اسير زجر كشيده مظلوم ، صاحب چنين قرب و قدرتى است ؟
بى جهت نيست كه در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟
اين زن مى تواند به نفرينى ، كوفه را كن فيكون كند. پس چرا سكوت و تحمل مى كند؟ چه حكمتى در كار اين خاندان هست ؟!

برگرفته از کتاب افتاب در حجاب

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1381
  • کل نظرات : 358
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 86
  • آی پی امروز : 97
  • آی پی دیروز : 153
  • بازدید امروز : 1,114
  • باردید دیروز : 1,022
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 1,114
  • بازدید ماه : 42,180
  • بازدید سال : 248,526
  • بازدید کلی : 759,976
  • کدهای اختصاصی
    Code Center